بهار عسليبهار عسلي، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

بهارزندگيمون

بدون عنوان

قربونت برم امروز 20 آبانه و تو دخترم دو روز قبل 1سال و 9 ماهه شدی.فدات بشم که دیگه قشنگ همه حرفی میزنی . همه چیز میگی صبح خیلی خوب بیدار میشی یکی دوروزه دیگه بابا رو بوس میکنی و با هم دیگه میریم مدرسه. دنبالت که میام اینقد انرژی داری که همش دوس داری بازی کنی . دیروز با هم سمینار هوش هیجانی رفتیم خیلی خوب بود  و تو هم آروم ایستادی و منو اذیت نکردی.  
20 آبان 1393

بدون عنوان

دختر نازم بهار  سلام. باز هم با وقفه ایی طولانی اومدم .اشکال نداره مهم اینه ک اومدم .مگه نه از تیر دیگه برات ننوشتم از اون موقع تا حالا وای باورم نمیشه این همه تغییر کرده باشی.این همه که میگم خیلیه مامانی به قول خودت بسرگه(بزرگ). بذا از آخر بگم .اون چیزایی که یادمه اول بگم. ازمهر بگم که دنبال مهد میگشتیم و از خ.ش شانسیت روبروی مدرسه یه مهد خوب برات دیدیم.اوایل چقدر بد ازم جدا میشدی التماس میکردی با گریه هات.که نرم ولی بعدش خانم جعفری میگفت که عادت کردی.با بچه ها کلی بازی میکنی . می رقصی و همش تو کلاس بیش دبستانی ها هستی.خلاصه هر ر.ز صبح یه بامبول سذمون درمیاری که مهد نری ولی دیروز و امروز خوب بودی.امروز ظهر دیگه دنبالت اوم...
5 آبان 1393

شب تولد بهار زندگيمون

دختر ناز من سلام 1 سال و دو روز و 1 ساعت و 49 دقيقگيت مبارك. دو روز از تولد زيباترين فرشته روي زمين ميگذره و مامان جون تنبلش باز هم با تاخير داره مي نويسه. از ظهر جمعه بگم كه ساعت 1 ازت عكس گرفتيم دقيقا لحظه تولدت اين عكسا كه اصلا خوب نيستن.بابايي گرفته .اين بهترين عكس قابل نمايشته كلي هم با بابايي بحث كردم كه اين چهعكس گرفتنيه.   يكي دو ساعت بعد با مامان جون رفتي نمايشگاه صنايع دستي كه تو خواب برگشتي اومدم رو تختت بذارمت بيدار شدي و اينجوري گريه مي كردي. بعدش با مامان بزرگ نماز خوندي و الله كردي كلي بهت خنديديم عصر هم من وبابا واست يه كيك خوشگل از كندو خريديم تمام برنامه ريزيامونم كه كنسل شده بود . ...
20 بهمن 1392

خبر خبر دختر من 1 ساله شد

بهار ناز من الان كه دارم برات مي نويسم تو دقيقا 1 سال و 3 ساعت و 21 دقيقه داري . الانم با مامان بزرگ رفتي همايش پياده روي. گل ناز من اينقد ماه شدي كه دوست دارم فقط بوست كنم. شيرين زبونم نمي دوني چه كارا كه انجام نميدي. راستي ديروز شروع كردي به راه رفتن كلي ذوق كرديم. با مامان جون نماز مي خوني دعا مي كني. ماما بابا مي گيو هر سوالي هم كه ازت بپرسيم جوابمون فقط يه نه محكم از خانم كوچولومونه يا شنيدن نچ نچ كردنتبا تلفن هم كه اينقد با مزه حرف مي زني تازه ياد گرفتي وقتي با تلفن صحبت مي كني راه هم بري. ديگه برات بگم كه هر كاري كنيم تو هم بايد انجام بدي. گل نازم قرار بود برات يه جشن خوب بگيرم اما امتحان خاله و عمه كه عقب افتاد بساطمو...
18 بهمن 1392

11 ماهگيت مبارك نازنين بيمار من

سلام ماماني با 7 روز تاخير دارم 11 ماهگيت رو تبريك مي گم. گل ناز من اين مدت به تو خيلي سخت گذشت.همش مريض بودي و چند بار سرما خوردي و اسهال استفراع داشتي تا اينكه درست روز 11 ماهگيت يعني 18 دي بيمارستان بستري شدي و ما چقدر نگران بوديم از چهارشنبه تا جمعه خيلي بهمون بد گذشت.مامانم هم كمكمون بود . ماماني الهي هميشه سالم باشي اصلا وقت سر خاروندنم ندارم.خيلي كار رو سرم ريخته ببخشيد به وبلاگت سر نمي زنم.عكساي بيمارستانت رو واست مي ذارم. راستي دخترم خيلي كاراي جديد انجام ميده مامانم ميگه اگه اين 1 ماه مريض نبئدي تا حالا راه مي رفتي.خيلي بامزه شدي ديگه تو خونمون حرف حرف شماست خانوووووم دست به ديوار مي گيري راه ميري .حلقه هات رو ميندازي . با ...
26 دی 1392

بدون عنوان

اين هم عكساي شب يلدا خونه عمو ستار كه تولد بابايي هم بود. اينقد شيطوني كردي كه همه چيزو از جلوي مهمونا جمع كرديم.من .بابايي هم تصميمگرفتيم كه ديگه مهموني نريم. كنار ميز ايستاده بودي وفقط انار مي خوردي.قربون اون انگشتات كه دونه دونه برمي داشتي وروجك من.           ...
3 دی 1392